صبح است پنجره را گشودم ،صدای ماشین های اطراف و نغمه های ناگهانی جیک جیک و غار غار پرندگان و گاهی صداهای مبهم اطرافیان تنها صدایی است که به گوش می رسد با خود می اندیشم ای کاش فکر کردن مکانی داشت و ای کاش همیشه ذهنم و خودم را درگیر فکر کردن نمی کنم نمی دانم شاید از چیزی واهمه دارم یا انگار به اهدافی می اندیشم که هنوز به آن نرسیدم هدف های دور و نزدیک نمی دانم درست است یانه
اینجا کجاست ؟!
اینجا اداره است مکان رباط ها ،ریاط هایی که هیچ گاه فکر نمی کنند ...........
رباط هایی که تنها به اهداف مادی خود یعنی همان "پول" یعنی همان "چرک کف دست " می اندیشند .
من آموزگارم سعی می کنم چیز هایی به اطافیان بیاموزم ولی ........
خیلی حرف ها می زنم و بیشتر در عمل ثابت می کنم ولی بازهم فایده ای ندارد .
افکارم مثبت است و به شدت خود را در معرض و تلاطم امواج قرار می دهم ولی آنها ککشان هم نمی گزد .
و چون فکر نمی کنند هیچ گاه خود را عذاب نمی دهند و مغزشان تنها و تنها برای اهداف خاص شخصی برنامه ریزی شده
به دور دست نظری ندارند و تنها جلوی پای خود را می بینند .
گاه قلبم می زند خسته ام از این دنیای وارونه و می توان گفت کمال گرام و همیشه طوری رفتار می کنم که انتظار افراد را نسبت به خودم بالا می برم به طوری که شرایط بدی برایم ایجاد می شود .
طوری که فقط دارم تحمل می کنم و تاکنون رضایت شغلی برایم حاصل نشده است وقتی به چیزی می رسم می بینم که آن چیزی که می خواستم بدان برسم چیزی نیست که می خواستم و از محیط های مبهم و مجهول گریزانم .